غلامرضا فروغی نیا – از دور که می آید شتاب را از همه اندام می گیرد و می اندازد توی قدم هایش، به خصوص اگر قراری با کسی داشته باشد. همزمان صورتش جور خاصی می شود . فکر می کنی توی این عالم اصلا نیست.مگر اینکه دادی، فریادی یکباره او را به خود بیاورد:
وقتی هم که می رسد فکر می کند ، حتما دیر به کلاس رسیده:
بعضی آدمها ذاتا معلم اند.دست خودشان هم نیست.حتی وقتی جایی هستند ، فکر می کنند باید بروند توی دبیرستان: از یک حیاطی بگذرد ، بعد هم از کنار دفتر دبیرستان و با اشاره به مدیر که دَم دفتر ایستاده، سلامی کند . حالا هم که زنگ خورده و همه سرکلاس رفته اند، به شتاب خودش را باید به شاگردان برساند که خیلی هم دیر شده!
به سختی خود را ولو می کند توی صندلیِ گوشه ی کلاس . صدای « غیژژژ» از چهارچوبه ی صندلی بلند می شود.دستانش را پهن می کند روی میز.نَرمه های خاک می چسبد به دستانش.بهم می ریزد. دستمال کاغذی تاشده را از توی جیب پیراهن بیرون می آورد و همه ی میز را بسرعت و با وسواس پاک می کند.کمی خودش را جمع و جور می کند.یک نگاه به کل دانش آموزان که همگی او را بِروبِر نگاه می کنند:
ولوله ی صداهای برهم از توی کلاس بلند می شود و هر کس چیزی می گوید. کلمات برای « حسن زعفرانی» موجوداتی زنده هستند. از این جهت نمی توانی روبرویش بایستی و به راحتی آنها را بر زبان بیاوری.اول گوش می دهد. بعد یَقه ات را می گیرد و از تو منبع اش را می خواهد. مُفت نمی توان به او چیزی گفت و رد شد. اگر کلمه ای گفتی که جایش نبود، اول ابروانش را بالا می اندازد، بعد چشم هایش گود می افتد. در چند لحظه و با تعجب جمع شان می کند .حالا زُل می زند توی چشم هایت تا خودت راست و دروغِ جای واژه ها را لو بدهی. بعد هم باید بایستی و چند کلمه حرف حساب بشنوی.به دردت می خورد.عین یک دانش آموز بنشین حتی اگر شده روی جدول کنار خیابان و به حرف معلم گوش بده . خودش هم همان جا کنارت روی جدول سیمانی می نشیند . پُکی با اشتیاق می زند به سیگار و شروع می کند و از تو در توی شعر برایت می گوید . از دنیای شاملو می رود توی عالم فروغ واخوان ، بعد هم می بینی سر از خاطرات ابتهاج و کتاب «پیر پرنیان اندیش» درآورده است. یکهو آرام می شود و می رود توی خودش.لبخند تلخی پهنای صورتش را می گیرد. دوباره به خودش می آید. اگر حوصله به خرج دادی بعد از آن یکراست می رود توی ادبیات داستانی و از جلال برایت می گوید و با خاطرات سیمین در مورد او مثل آب زلال تو را سیراب می سازد. حالا کیفی ناخواسته وجودت را فرا می گیرد .دوست داری چشم هایت را ببندی و بیشتر گوش بدهی .مثل اینکه واژه ها، دارند تبدیل به تصویر می شوند.انگار داری توی تاریخ کوچه پس کوچه ها را با نشانی قدم می زنی و کسی با تو هست و درِ خانه ها را یک به یک نشانت می دهد.
حسن هر چه دارد با اندک تمایلی از مخاطب ، در طبق اخلاص می گذارد .ذات یک معلم ! در همان حال یکباره سکوت می کند.دردی زیرپوستی او را آزار می دهد.مثل اینکه بعضی اتفاقات نباید توی تاریخ رخ دهند و زعفرانی از بیان آنها بُغض می کند.حالا سکوتی برای اینکه بدانی منتظر حرفهایت است. اشتياق سیری ناپذیر او برای شنیدن ، به تو حَظی وافر می دهد که همیشه دوست داشته باشی بروی توی دفتر پسرش « روزبه » بنشینی و با او گفتگو بکنی .او از شعر بگوید و تو از اقتصاد و تورم.او از تسلط آل احمد بر جریان روشنفکری بگوید و تو از نرخ استهلاک سرمایه و خطرات آن برای آینده کشور.لابلای آن هم بلند شود و از فلاکس، یک فنجان چای برایت بریزد.
دنیای « حسن زعفرانی » برای همه ی سن و سال ها، دست یافتنی است.زن و مرد و کوچک و بزرگ، نمی شناسد زیرا ذات حسن، معلم است.همین!
اهواز – یکشنبه هشتم مهرماه 1403
تمام حقوق برای اخبار صبح کارون محفوظ میباشد. کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.
طراحی وب سایت: شرکت رادفان