یاد بود بمباران مدرسه راهنمایی شهید پیروز بهبهان

غروب خونین در میان دانش آموزان

حبیب عباداریان – غروب پاییزی بود،آسمان بسان رنگ برگهای درختان، خورشید خسته از گردش روزانه در افق داشت به خانه میرفت، با یکی از دوستان روی خاکهای بالای سنگر در قرارگاه جفیر بازمانده لشکر عراق مستقر در منطقه که با عملیات بیت المقدس آزاد شده بود نشسته بودیم که حالا قرارگاه سری نصرت بود برای آماده سازی عملیات خیبر کار میکردیم و از خاطرات روزهای عملیات و دوستان صحبت میکردیم و چشمانمان تجسم روزهای عملیات و شهادت دوستان بود،نگاهمان سوی افق سرخ و خونین و حرکت آرام خورشید در محو شدن که شلیک چند موشک از منطقه بین بصره و عماره عراق صورت گرفت با توجه به تهدیدات چند روزه عراق جهت موشکها را نگاه کردم گفتم بهبهان هست دوستم گفت نه بابا،چند لحظه گذشت و نگاهمان خط سیر موشک بود، اومدیم پایین و در ستاد قرارگاه خط تلفنی که وجود داشت با منزل تماس گرفتم گوشی را برداشتتد صدای انفجار را انطرف خط شنیدیم گفتم موشک عراق الان زد باورشان نمی شد ولی یقین داشتم که درست حدس زدم ولی از وسعت خسارات خبر نداشتم برای ما که در منطقه بودیم و شرایط گلوله های توپخانه را می دیدیم گفتم خدا کنه با توجه به کوچکی شهر به اطراف و در بیابون زمین خورده باشه و دلشوره از اینکه موشکها کجا زمین خورده و غمی بزرگتر از آن، اینکه لحظاتی قبل از خوردن موشک به شهر فهمیده باشی ، به مادر گفتم مواظب باشید گفت صدای عجیبی آومد و خیلی نزدیک بود.
انقدر ناراحت بودم و انگار من خبر داشتم و نتوانستم کاری کنم.
اخبار اعلام کرد موشک عراقی مدرسه راهنمایی که دانش آموزان در کلاس بودن هدف قرار داده و وسعت فاجعه … که همون موقع با یکی از دوستان بطرف اهواز راه افتادیم شب بود به اصرار رفتم خونه ایشان صبح زود راهی بهبهان شدم و در مسیر همش بفکر راهی برای خبردار کردن مردم در این مواقع بودم .
بهبهان رسیدم مستقیم به موقعیت مدرسه که هنوز شلوغ بود رفتم و وضعیت شهر هم بخاطر موشک باران و مدرسه کلا غیر عادی شده بود با دیدن کوهی از آوار بجا مانده از مدرسه ،چقدر دردناک بود کلاسهای درسی که به تلی از خاک تبدیل شده و سقف کلاس تیرآهنش مچاله شده ،کلاس درسی که جغرافیای ایران برپا‌ بوده و خطوط مرزهای ایران و همسایگان را معلم داشته توضیح میداده و کلاس دیگر زنگ انشاء در باره جنگ و شهادت بقیه کلاسها ، نگاه به آوار میکردم و چشمانم خیس شده بود چگونه پیکر دانش آموزان در برابر این انفجار با این شدت قرار گرفته بود و در ذهنم قبری به اندازه تل خاک مجسم بود که پیکر عزیزان به خاک آن چسبیده و چگونه میتوان جدا کرد ذره ذره تن نوگلان نشکفته این غنچه های پرپر شده باید این خاک را جمع کرد و قبرستانی ساخت، یاد عملیات طریق القدس افتادم که بعد از بیرون آمدن از محاصره با موتور بطرف دهلاویه محل فرماندهی برمی گشتم که وانت نیسانی جلو ما داشت مجروح را به عقب می اورد که گلوله خورد عقب وانت و رسیدیم مجروح شهید و پتویی اوردیم قطعات بدنش را روی زمین اطراف که خیس و بارانی بود با دست جمع کردیم و در جیب او گواهینامه اش که به گوشه ای پرت شده بود و خونین بود مشخصاتش را ..و حال در قتلگاه مدرسه ایستاده بودم و همان را می‌دیدم ولی اینجا زیر خروارها خاک باید میگشتی تا پیدا کنی ،بیمارستان هم حال و روزی داشت پدر و مادر دنبال پیدا کردن پیکر فرزندان بودند چقدر سخت هست باید مرثیه ای سرود در رسای لاله های مدرسه پیروز،آنگاه که پدر و مادر به هر سو دوان دوان تا خبری بگیرند و حالا دنبال پیکر شهیدشان که آنهم تسلی خاطر مادر میشد و باز برمیگشتن بر سر خاکهای مدرسه با چشمی اشکبار نگاه به کوه آهن و خاک میکردن دنبال فرزند….
در خاکسپاری در بهشت آباد بودم و کمک میکردم تمام پیکر نوجوانان که خیلی ها سوخته و تیکه تیکه شده و …چندین ساعت مشغول بودیم خدایا چه ساعاتی بود آن روز که حتی شرحش هم از طاقت بیرون هست.
ولی هنوز مورد اطلاع رسانی ذهنم را مشغول کرده بود که با دوستان صحبت مقدماتی انجام دادیم و با امام جمعه (مرحوم‌ آقای مجتهدی ) و فرمانداری مورد مطرح شد و نیاز به بررسی همه جانبه شد که بعلت کارهای منطقه به منطقه برگشتم و گفتم ما آمادگی داریم در این مورد هر کمکی را انجام دهیم که به بخاطر فرصت کم بین شلیک موشک و اصابت کردن از طرفی پروسه ارتباط با شهر و خبر دادن در ادامه آژیر کشیدن که مدت زمانی طول میکشد و اینکه زمان شلیک معلوم نیست شب یا روز شلیک میکند و اضطرابی که در مردم بوجود می اورد به سرانجام نرسید چون عوامل زیادی دخیل بودند که تعدادی از آنها از عهده ما خارج بود.
هر سال که سالگرد آن روز نزدیک میشود ِلحظات غروب سال ۶۲ چونان فیلمی از جلو دیدگانم میگذرد .
یادشان گرامی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *