من و نان و اِسنپ شبانه!

مهدی باوی – یک شب خسته و کوفته، مرد مسافری را گرفتم. جوانی بود توی مایه سی سال با یک سگ کوچولو! هنوز سوار نشده، سگش شروع کرد بهم زُل زدن. انگار داشت می‌گفت: «امیدت به زندگی را از دست نده، تو هم می‌توانی زندگی بهتری داشته باشی!».
مسافر نشست و همین که ماشین راه افتاد،گوئی دنبال بهانه ای می گشت تا هیجان درونی خودش را بروز دهد.بدون مقدمه و با خنده گفت: «داداش، شما که ریش داری، به این خوشگلی، چرا سگ نمی‌گیری؟ خیلی شبیهین‌ها، مخصوصاً اگه به سگم نگاه کنی!».
انتظارش را نداشتم.بهم برخورد.این چه جور شوخی بی مقدمه با یک راننده ناآشنا بود.از روی عصبانیت بادی از دماغم زد بیرون اما خودم را کنترل کردم.مانده بودم چه جواب به او بدهم. در یک لحظه هم می خواستم او را برگردانم اما پشیمان شدم . سرزنش از اینکه راننده اسنپ شده ام همه ی وجودم را گرفت.توی آینه به او نگاه کردم. تلاش کردم جوابی تند و تیز نثارش کنم. گفتم: «آره داداش، ولی فرق من و سگ شما اینه که من اگر پارس کنم، کسی نمی‌فهمد چه می گویم، ولی سگ شما حتماً انقدر فهمیده‌ است که شما را راهنمایی می کند!»
توی آینه او را برانداز کردم.لبخندی زد و خودش را جمع کرد و گفت: «شوخی کردم، ناراحت نشو. فقط می گویم که ریشت خیلی خاصه، سگم حسودیش شد!»
انگار فقط منتظر بود چیزی بگوید تا کم نیاورده باشد. توی دلم گفتم: «داداش، اگر این ریش خاصه، بدان برای هر تارش یک غصه دارم. ریشم را می‌بینی، ولی زخمای دل و جسم ام را که نمی‌بینی.»
یاد روزهایی افتادم که توی جبهه بودم، ریشی گذاشته بودم از سر اعتقاد، از سر غرور. حالا همان ریش شده بهانه‌ای برای خنده ! جنگیدیم برای وطن، برای همین مردم و حالا تو این ماشین نشسته ام، دارم برای لقمه نانی می‌جنگم.چه جنگ نابرابری!
مسافر همچنان داشت می‌خندید، یکهو به سگش گفت: «آره عزیزم، شما خیلی خوشگل‌تری، ولی خُب، راننده‌مان هم چیزی کم ندارد!».
داشتم از خنده‌های بی‌مزه‌اش حرص می‌خوردم، ولی پیش خودم گفتم: «داداش، شما که می‌خواهی مقایسه کنی، کاش یک چیزی بگوئی که آدم بهش افتخار کند، نه اینکه حس کند زندگی اش کمدی است!»
آخر مسیر پیاده شد، با لبخندی که همه صورتش را پهن کرده بود، گفت: «داداش، خیلی باحالی، خوشحال شدم باهات آشنا شدم.»
من هم لبخند زدم و گفتم: «ممنون، کاش روزی برسد که من دهم مثل شما انقدر خوشحال باشم.»
تو دلم گفتم: «داداش، یک روزی برای تو جنگیدم، ولی کاش می‌فهمیدی که پشت این ریش دنیایی از درد هم خوابیده.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *