یادداشت

من و برنج؛ داستان یک عشق نافرجام!

منوچهر برون – چند سال پیش، من و برنج مثل لیلی و مجنون بودیم. هر روز، یک قابلمه برنج خوش‌عطر دم می‌کردم و کنارش یه خورشت جاافتاده می‌ذاشتم. اما کم‌کم، برنج تغییر کرد… یا شاید قیمتش تغییر کرد!
اولین بار که شنیدم کیلویی صد هزار تومن شده، گفتم: «عیب نداره، هنوز می‌تونم باهاش کنار بیام.» بعد شد دویست، سیصد… و حالا؟ وقتی قیمتش رو می‌بینم، فکر می‌کنم باید با وام مسکن بخرمش!
دیروز رفتم سوپرمارکت، یه کیسه پنج کیلویی برداشتم. صاحب مغازه گفت:
– حاجی، داری برنج می‌خری یا ماشین صفر می‌زنی به نامت؟
گفتم: «برنج می‌خوام، ولی اگه شد، سندش رو هم بده برم محضر!»
حالا دیگه برنج خوردن شده یه آرزو. به‌جای کته، نون و پنیر می‌خورم، ولی دلم برای اون روزا تنگ شده… آخرین بار که یه دونه دونه برنج تو بشقاب دیدم، عین گوهر شب‌چراغ برق زد. یه لحظه فکر کردم باید تو موزه ملی نگهش دارم!
اگه این روند ادامه پیدا کنه، فکر کنم تو آینده درباره برنج فقط تو کتاب‌های تاریخی بخونیم:
«یکی از غذاهای باستانی ایران که در قرن ۲۱ ناپدید شد، برنج نام داشت. شواهدی از آن در سفره‌های مردم دیده شده، اما قیمتش از قیمت طلا پیشی گرفت و نسلش منقرض شد!»
خداحافط برنج!
منوچهربرون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *