مروری بر یک خاطره:

نادر

جابر دیلمی – فصل زمستان بود. باد شدیدی بیرون می وزید و زوزه آن داخل کلاس شنیده می شد. زنگ آخر بود. خانم معلم کلاس دوم ب درسش تمام شده بود و پشت میزش نشسته بود .داشت خودش را برای رفتن آماده می کرد و بچه ها را به حال خودشون رها کرده بود. بچه ها با هم صحبت میکردند و نظم کلاس به هم خورده بود . صدای پچ پچ آنها برای کسی که به سکوت عادت داشت آزار دهنده بود. مبصر کلاس هم دیگر امر و نهی نمیکرد.کلاس حدود 35 نفری داشت. هر میزی سه نفر. دختر هم تو کلاس بود. پنج نفری  می شدند. مدرسه درون محوطه منازل نیروی دریایی قرار داشت. بچه ها از دور و اطراف مدرسه بودند: سیامک ، فرهاد، نادر ، محمد ، عبدالرحیم ، عبدالرضا ، کبری ، زینب ،  الهام  همه از کوی بهروز، دیری فارم ، کوی آریا ، ذهیریه که از طبقه فقیر و متوسط جامعه بودند.

 زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها بیرون ریختند. گویا منتظر این لحظه بودند. تا از زندان مدرسه رهایی یابند. هوای بیرون بارانی بود و طراوت خاصی داشت . باد به صورت شلاق میزد و مو ی سر را پریشان می کرد. بچه ها با هم شوخی می کردند و چه بسی این شوخی ها به دعوا و کتک کاری هم می کشید. بیرون مدرسه محل تسویه حساب درون کلاس و مدرسه هم بود البته بچه های قلدر مدرسه بچه های سر بزیر رو عادت داشتند اذیت کنند. کار بعضی وقتها به باج گیری هم ختم می شد. یکی از عادت بچه گانه ای که بچه ها بیرون مدرسه انجام می دادند،  سنگ پرانی بود با سنگ ریز ه هایی  که بیرون کنار جاده بود . بازی خطر ناکی بود که بدون علم به پیامد آن انجام می دادند. آن روز شانس بد من بود . بچه ها فضولی می کردند. دو دسته شده بودند و به همدیگر با سنگ ریزه هایی که بر می داشند همدیگر را می زدند . بر حسب عادت بچگی من هم سنگ می انداختم. یک لحظه احساس کردم گیج شدم و چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم. دقایقی تو حال خودم نبودم .فقط صدای بچه ها را می شنیدم. دو تا از دوستام دو طرف دست هام گرفته اند و از زمین بلندم کردند ولی هنوز تعادل نداشتم سنگ دقیقا به گیج گام خورده بود . آخرین لحظه نادر رو دیدم که منو نشون کرده بود ضارب نادر بود.

حاج حسن عبود زاده مردی متموّل و با نفوذی بود در ادارات شهر فردی شناخته شده بود . در صنعت لبنیات اشتغال داشت . دامداری نسبتاً بزرگی داشت با تعداد زیادی گاو ، گاو ها ، به جز گاو های نَر اکثرا”  شیرده و از نژاد استرالیایی بودند. . دامداری ته جاده ای خاکی بود که از جاده اصلی خرمشهر به آبادان منشعب می شد . آخر هم کوی آریا قرار داشت  با تعدادی کارگر که در اونجا کار می کردند . از جمله پدرم ، که فردی پر تلاش و زحمتکش و همه کاره دامداری بود . یک سر و گردن بلندتر  از سایر کارگر ها بود. حاج حسن و پسرها ش به پدرم زیاد توجه داشتند. دامنه ارتباط حاج حسن و پسرانش  محدود به دامداری نبود بلکه هرگونه مشکلی که برای پدرم پیش می آمد و از اونها کمک می خواست دست رد به سینه پدرم نمی زدند . یکبار عموی پدرم به جرم قاچاق سیگار بازداشت شده بود حاج حسن با نفوذی که در شهربانی آن زمان و دادگاه داشت توانست اونو  از حبس نجات بده .  پدرم برای حاج حسن احترام زیادی قائل بود بعدها پدرم به یاد حاج حسن اسم پسر تازه  به دنیا آمدش رو حسن گذاشت.

 خونه مو ن جنب و چسبیده به دامداری بود.  خانه ای گلی بود سقف ش را با چوب و حصیر پوشنده شده بود . شامل دو تا اطاق  که با فرش حصیری  که از برگ خرما درست شده بود فرش شده بود آشپز خانه و یک حمام  با یک توالت . داشت . آشپزخونه چیزی نداشت  مادرم با یک فرمز که با نفت روشن می شد آشپزی می کرد. همینطور برای حمام کردن ما ، دیگ ی را پرآب می کرد و روی آتش می گذاشت  و بعد از گرم شدن ما را حمام  می داد  خبری از شامپو و صابون هم نبود. تنور هم داشتیم مادرم برای پخت نان تنور را روشن میکرد و پس از گرم شدن تنور نان می پخت نون های مادرم عالی بودند برشته لذیذ و خوشمزه .شیر مصرف روزانه مان از دامداری توسط پدرم تامین می شد  مادرم ماست و کره از شیر می گرفت .

 ما دو تا برادر و یک خواهر بودیم . برادرم  دو سال از من بزرگ بود. برای همین  پدرم رو به اسم اون صدا می زدن بابا عباس و به مادرم ننه عباس می گفتن . راستش برادرم برازنده این نام گذاری بود. کارهاش عاقلانه و مدبّرانه بود  اون تو خانواده سر دسته من و خواهرم بود. هر جا می رفتیم  مسئولیت ما با اون بود. هر دو مون تو یک مدرسه ثبت نام کرده بودیم. من کلاس دوم بودم و برادرم کلاس چهارم . برادرم در مدرسه حامی و پشتیبان م بود در مدرسه دیگر ترسی نداشتم و بچه ها هم نمی توانستند سر به سرم  بزارن. یا به کسی باج بدم .

 مادرم پشت تنور داشت نون می پخت.. و از گرمای تنور و جنب جوش حین پختن  عرق می ریخت. بچه ها  دو طرف دست هام گرفته بودند تا من از گیجی زمین نخورم. حالم کمی بهتر شده بود. ولی هنوز تعادل نداشتم. دوستام منو داخل اطاق بردند. به کمک اونها من روی زمین نشستم من لم دادم و روی بالش سرم رو گذاشتم حال و نای حرف زدن نداشتم . مادر نگران حالم  بود. از طریق دوستام در جریان ماجرا قرارگرفت ولی با این حال  روحیه ش نباخته بود  اون می دانست فضول م و کمی شیطنت دارم. و خودم کار دست خودم داده بودم. ولی با این حال از اتفاق پیش آمده شاکی بود. بچه ها پس از تعریف داستان بلند شدن و رفتند. مادرم با صدای بغض گرفته گفت:

“بالاخره کار دست خودت دادی ، خوب شد چشمت کور نشد”

و اضافه کرد کی می خای عاقل بشی بچه ”

بعد برام نهار آورد. نهار مختصر و ساده بود. نیم رو با نان گرم. کمک کرد تا من بشینم. با اولین لقمه حس کردم.   فک م تکان می خورد. دو لقمه با زور خوردم و دوباره لم دادم .از ضربه که به گیجگاه خورده هنوز گیج و منگ بودم مادر سرم رو با پارچه ای بست :

کمی بخواب تا پدرت بیاد

کمی بعد از پدرم از کار رسید . مادرم جریان آنروز را از اول تا آخر براش تعریف کرد . بعد نوبت پدرم بود که سرزنش می کرد .

” این هم نتیجه فضول بازی هات “

کی تو رو زد

نادر افشاری

بعد رو کرد به مادرم گفت :

بعد از نهار مدرسه می رم آدرس این پسره را می گیرم و بعد می رم خونشون

تا بدونن بچه م هم بی کس نیست

پدرم یک دوچرخه داشت که برای کارهای خانه خریده بود. دوچرخه خوبی بود ولی من و عباس نمی تونستیم سوار اون بشیم . برای ما مناسب نبود. بعد از اینکه پدرم نهار ش خورد منو سوار دوچرخه کرد و باهم به طرف مدرسه حرکت کردیم.

مدرسه از خونه زیاد دور نبود .صبح ها پیاده مسافت خونه تا مدرسه را طی می کردیم .هوا نسبتا سرد بود . و به صورت م   می خورد و سردم شده بود.  دستام هم از سر ما اذیتم می کرد. بینی م قرمز شده بود.

با سر باند پیچ شده وارد دفتر مدسه شدیم. مدیر مدرسه و ناظم از اینکه منو با  اون وضعیت می دیدند شوکه شده بودند.

پدرم بعد از احوال پرسی جریان را به سمع مدیر و ناظم مدرسه رساند . بعد نوبت من بود .گفتم که نادر افشاری منو با سنگ زد .مدیر پرونده کلاس را آورد و آدرس خانه نادر را برایمان نوشت . آدرس در منطقه کوی آریا بود.

بیست دقیقه بعد ما جلوی خانه نادر بودیم .پدرم زنگ خانه را زد. پدر نادر با لباس فرم نیروی دریایی از خونه بیرون آمد. پدر نادر افسر نیروی دریایی بود .مردی بود کمی قد بلند بدون ریش و لی با سبیل کمی پر پشت ، با لباس سفید اتو کشیده نیروی دریایی حدود 35 سال سن . با احترام به پدرم سلام کرد .به من هم نگاهی انداخت. نادر و مادرش دم در خانه ایستاده بودن و داشتند ما را نگاه می کردند نادر از ترس ، خودش را و پشت مادرش قایم کرده بود. مادر نادر قد بلند بود بدون روسری و بلوز و دامن پوشیده بود .پدرم بدون واهمه و بدون درنگ سلام کرد.

– سلام جناب سروان

-سلام پدرجان ، چی شده؟

– جناب سروان آیا راضی می شوی پسرت پسر م را با سنگ بزن ؟

– کی پسر م همچین غلطی کرده ؟

– من با انگشت اشاره ، نادر را نشان دادم.

مادر نادر بدون درنگ نادر را جلو کشید و یک سیلی به گوش نادر زد. پدر نادر هم از شدت عصبانیت و خجالت صورتش سرخ شده بود. و نمی دونست چه جوابی به ما بدهد. پدرم گفت

– جناب سروان بچه را دیگه نزنید همین قدر کافیه . من راضی نیستم .همینکه شما راضی به این عمل نیستید برایم یک دنیا ارزش داره.

 – اگر مشکلی هست برای دوا و درمان و بیمارستان در خدمت شما هستم.

نه اگر مشکلی باشه شما را خبر میکنم . متشکر و ممنونم.

بعد از خداحافظی به خانه برگشتیم .از آن روز دیگر من دست به همچین کار خطرناکی نزدم و برای من تجربه خوبی شد. تا قبل از هر کاری پیامد آن را نیز در نظر بگیرم .

 قصه ما در اینجا تمام شد. با اینکه سالها گذشته ولی خاطره نادر و پدر و مادر محترم او هنوز در لابلای خاطرات دیگر همیشه زنده است.

12/12/1403

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *