یادداشت

رمان «دنـدان» (واقعی و در همین نزدیکی)

فاضل خمیسی – در این زیرزمین زندگی در حال مُردن بود، وقتی وارد شدم زن و مردش بی صدا نگاهشان به پله ها بود که چه کسی به آنها افزوده میشود.
همگی روی موکت چرک و کثیفی خواهر و برادروار نشسته بودیم.
چهره ی هیچکدام طراوت و شادی نداشت، گویا برای حساب و کتاب دنیا فرا خوانده شده و نمیدانستیم چه بر سرمان خواهد آمد!
«ابوبشار سوری» همانطور که چهار زانو و نشسته مشغول درمان دندان‌های بیمارش بود گاهی پُکی به سیگارش می زد!
پیرزن درد می کشید، گویا «ابوبشار» که بعد از چندین سال زندگی در ایران به خوبی فارسی را فهمیده و حرف میزد، دندان‌های کارگذاشته شده پیرزن را خوب درست نکرده و باعث عفونت
لثه اش شده و حالا قرار بود دوباره آنها را درآورد.. بی تابی پیرزن آنقدر زیاد بود که حتی بعد از تزریق بی حسی به طرز
رقت باری از حال رفت،..
همگی از یک قبیله در آن زیر زمین جمع شده بودیم، کارمند غله، چوپانی که از منگشت بهمراه برادرش آمده بود، معلمی بازنشسته، پیرزن و پسر ارشدش و من!
تلفن «ابو بشار» مرتب زنگ میخورد، مشتریانش با هماهنگی قبل می آمدند،
دندان‌های با چسب کارگذاشته ی پیرزن آنقدر با لثه ی متورم ،محکم شده بودند که
او مجبور بود انبر دستی خاص را از اتومبیلش بیاورد..
پسر پیرزن علیرغم سن بالایش از دردی که مادرش می کشید بغض و معلوم بود اشکش را نگه داشته است..
هی میگفت: چی غلطی کردم ،لعنت بر نداری!
پای ترک آن زیر زمین را نداشتم انگار داستان دنباله داری را مشغول خواندن بودم.
کارمند غله میگفت کاشت هر دندان بیرون از اینجا ۲۰ میلیونه، اما ابو بشار با ۲ تومن هم دندان میذاره و هم روکش.
قبلاً فکر می کردم که دیگه دوره ی
سلمانی های دوره گرد که علاوه بر اصلاح موی سر ، ختنه و دندانپزشکی هم میکردند به سر آمده اما گویا در بعضی از سرزمین ها «تاریخ فلاکت» دست از سر انسانها بر نمیدارد..
کار درمان پیرزن به دراز کشید، معلم بازنشسته گفت «اگر دندانپزشک ها و دزدهای بیمه ی تکمیلی انصاف داشتند بعد از ۳۰ سال کار معلمی که کلی پزشک و مهندس تحویل جامعه دادم، کارم به اینجا نمی رسید»!
کارمند غله گفت: « برید خدا را شُکر کنید که ابو بشار هست، درسته که اینجا غیر بهداشتی و خطرناکه اما در عوض ارزونه، اگر نبود چه میکردیم».
چوپانی که صورتش از زحمت و آفتاب سوخته و از راه دوری آمده بود، در گوشه ی اتاق نشسته و چیزی نمی گفت..
میخواستم سمفونی سکوت او را با شوخی بشکنم:
⁃ وقتی «ابوبشار» برایت دندان گذاشت دوست داری اولین «گاز» را از کی بگیری؟
با صفا و صمیمیت کوه پاسخم داد:
زنم!!
همگی خندیدیم، حتی پسرپیرزن و ابوبشار!
ما همه از یک قبیله بودیم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *