عشق ابدی: حکایت مشهدی محمد خان و بانو مشهدی ماهیگل

مهدی باوی – در دل کوه‌های سرسبز زاگرس، در روستایی که هنوز بوی زندگی ساده و بی‌ریای قدیم را داشت، عشقی ریشه دوانده بود که گذر زمان و سختی‌های زندگی هرگز نتوانسته بودند آن را سست کنند. مشهدی محمد خان پیروز و بانو مشهدی ماهیگل نریمیسایی، دو قلب که در دو ایل جداگانه بهمئی می‌تپیدند، اما سرنوشت آن‌ها را در یک مسیر قرار داده بود.

ازدواجشان نه از سر هوس بود، نه از سر اجبار؛ بلکه پیوندی بود از جنس محبت، احترام، و صداقت. از همان روزی که دست در دست هم گذاشتند، عهد بستند که یار و یاور هم باشند، در شادی و غم، در روزهای پررونق و در سال‌های سخت بی‌آبی و تنگدستی.

سال‌های باهم بودنشان، داستانی بود از مهر و فداکاری.

مشهدی محمد خان، مردی بود از تبار صلابت و غیرت، اما وقتی پای بانو مشهدی ماهیگل در میان بود، تمام ابهتش در برابر عشقش رنگ می‌باخت. بانو ماهیگل زنی بود از جنس صبوری و مهر، زنی که زندگی را با تمام سختی‌هایش شیرین می‌کرد. کنار هم، ناملایمات زندگی را پشت سر گذاشتند، بچه‌ها را بزرگ کردند، نوه‌ها را در آغوش گرفتند و به روزهای پیری رسیدند.

اما روزگار، بی‌رحم‌تر از آن بود که بتواند این عشق را نبیند…

آن روز که بانو مشهدی ماهیگل بیمار شد، انگار زمان برای مشهدی محمد خان ایستاد. با همان دستان پینه‌بسته اما مهربان، کنارش نشست، آرام با او سخن گفت، چشمانش را به صورت همسرش دوخت و با لحنی که انگار می‌خواست زمان را متوقف کند، گفت:

“ماهیگل، بی من نرو…”

اما مرگ، گوشش به این زمزمه‌های عاشقانه بدهکار نبود. وقتی لحظه‌ی وداع فرا رسید، بانو مشهدی ماهیگل برای آخرین بار دست مشهدی محمد خان را فشرد، لبخندی زد، و با آرامشی که گویی چیزی جز عشق در آن نبود، چشم‌هایش را برای همیشه بست.

مشهدی محمد خان، که عمری کوه استقامت بود، ناگهان فروریخت. دردی که در دلش نشست، چیزی نبود که بتوان با اشک یا آهی سبک کرد. دیگر نه صدای ماهیگل را می‌شنید، نه گرمای حضورش را حس می‌کرد. هر گوشه‌ی خانه، بوی نبودنش را می‌داد.

یک ساعت… دو ساعت… هنوز کنار پیکر همسرش نشسته بود. انگار زمان از حرکت ایستاده بود. مردم صدایش می‌زدند، اما او دیگر چیزی نمی‌شنید. چشمانش بی‌فروغ شده بود، نفس‌هایش به شماره افتاده بود.

و ناگهان… زمزمه‌ای در میان مردم پیچید: “مشهدی محمد خان هم رفت…”

همه مات و مبهوت مانده بودند. مگر می‌شود؟ مگر عشق تا این حد جان آدم را بگیرد؟ مگر ممکن است که قلبی که سال‌ها فقط برای یک نفر تپیده، طاقت فراق را نداشته باشد؟

اما این، حکایت عشق واقعی بود. عشقی که به دنیا وابسته نبود، که با نبودن یار، بی‌معنا شد. مشهدی محمد خان تاب نیاورد، قلبش از درد فراق از تپش ایستاد، و او هم در پی ماهیگل رفت…

و این‌گونه شد که آن‌ها نه‌تنها در زندگی، بلکه در مرگ نیز کنار هم ماندند.

مردم روستا، در روزی که آسمان هم انگار برایشان می‌گریست، آن‌ها را کنار هم در دل خاک گذاشتند. دو مزار، اما یک داستان. عشقی که نه مرگ توانست آن را تمام کند، نه فراموشی روزگار.

آن‌ها نمادی شدند از عشق ابدی، عشقی که هنوز در میان مردم روستا زمزمه می‌شود. و هر سال، وقتی باد در میان درختان روستا می‌پیچد، انگار که هنوز صدای نجواهای عاشقانه‌ی مشهدی محمد خان و بانو مشهدی ماهیگل را با خود دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *